1396/12/01
یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: «اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند.» زاهد را این سخن قبول نیامد و روی بر تافت.گل سرخش چو عارض خوبان
سنبلش همچو زلف محبوبان
همچنان از نهیب برد عجوز
شیر ناخورده طفل دایه هنوز
وَ اَفانینِ عَلیها جُلَّنار
عُلِّقَتْ بِالشَّجَرِ الاَخْضَرِ نار
از این مه پاره ای عابد فریبی
ملایک صورتی طاووس زیبی
که بعد از دیدنش صورت نبندد
وجود پارسایان را شکیبی
هَلکَ الناسُ حَولَهُ عطشاً
وَ هْوَ ساق یَری وَ لا یَسقی
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس
چون به دنیای دون فرود آید
به عسل در بماند پای مگس
وزیر فیلسوف جهاندیده حاذق که با او بود گفت: «یا خداوند شرط دوستی آن است که با هر دو طایفه نکویی کنی. عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند.»
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش
درویش نیک سیرت پاکیزه خوی را
نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش
تا مرا هست و دیگرم باید
گر نخوانند زاهدم شاید
نظرات کاربران