شاید زلزله به زندگی‌اش افتاده باشد

1396/09/24

آفتاب تازه بالا آمده بود و هنوز رمق نداشت.

مردم با چهره‌های خواب‌آلود از خانه‌ها بیرون می‌آمدند و راهی محل کار و کسب می‌شدند.

مردی در خیابان، کناری ایستاده بود. ظاهرش پریشان نبود. اما چهره‌ای مستاصل داشت. هرگاه ماشینی به مرد نزدیک می‌شد، کمی جلو می‌رفت، دست بلند می‌کرد و ملتمسانه کمک می‌خواست.

هیچ‌کس توقف نمی‌کرد. هیچ‌کس سرعتش را کم نمی‌کرد. و مرد مایوس عقب می‌رفت.

و من فکر کردم چقدر خواب و غافل هستیم، شاید زلزله به زندگی مرد افتاده باشد. و چه بسیارند مردمانی همچون او.

از خواب بیدار نمی‌شویم؛ مگر آنکه آوار را با چشمان خود ببینیم، خاک‌های مانده بر تن‌ها را ببینیم و اشک‌های سیاه شده بر صورت‌ها را.

پاییز بود. و من زمزمه کردم «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» و عبور کردم.

«س.م.ط.بالا»

پی‌نوشت: تصویر استفاده شده در این مطلب ارتباطی با زلزله‌های کشورمان (ایران) ندارد.

نظرات کاربران

mary - 2017-12-21 09:49:31
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوییم