1395/08/16
زن رو به روی دارِ قالی نشست. چند گره بیشتر نمانده بود. دستهایش دیگر نرمی و لطافت دوران نوجوانی را نداشتند، اما معجزهگر بودند. با معجزهی همان دستها، گیلاسهای شیرین روی درخت را مزه کرد و از روی رودخانهای که به لطف نخهای ابریشم سفید، میدرخشید، پرید. راه باریکی که از میان علفها و گلها میگذشت دنبال کرد تا به کلبه ی چوبی کوچکی رسید. از پنجره داخل کلبه را نگاه کرد. یک میز با دو صندلی. و شاخه گلی سرخ در یک لیوان بدون آب. خیلی دوست داشت میتوانست توی کلبه روی یکی از صندلیها بنشیند. لیوان را پر از آب کند و همانجا منتظر بماند. اما میدانست که اگر کسی درون کلبه باشد دیگر این قالیچه نمیتواند پرواز کند.
نظرات کاربران