مردکی را چشم درد خاست.
پیش بیطار* رفت که دوا کن؛ بیطار از آنچه در چشم ستوران* می کرد، در دیده او کشید و کور شد.
حکومت* به داور بردند.
گفت: «بر او هیچ تاوان نیست؛ اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی».
«گلستان سعدی»
*بیطار: دام پزشک
*ستوران: چهارپایان
*حکومت: شکایت
پی نوشت: باید یاد بگیرم مسئولیت کارهای اشتباهی که انجام میدم، بپذیرم. هر کُنشی در این جهان، یک واکنش به همراه داره و گاهی باید بهای سنگینی رو پرداخت.
نظرات کاربران
mary - 2016-07-30 19:31:16
زمان اتفاق می افتد
قرن های پیوسته تکرار می شوند
حرامیان شهر
جنگ را تعارف می کنند
دستمان هیچ غریبه ای را رد نمی کند
mary - 2016-07-30 21:43:11
تصادف
جماعتی ایستاده اند
جماعتی رد می شوند
ومرا از پشت شیشه های خستگی در هیجانی که لمسش می کنم آه می کشند
توقف ، خاموشی
در هرج و مرج و شلوغی
نگاه ها را پس میزنم
ره برگشتی نیست
تصویر ، فقط
تصویر پسرکیست که پشت این چرغ قرمز می شود
و راه را بر تمام چراغهایم می بندد.
(دو نوشته از کارهای خودم)
س.م.ط.بالا - 2016-07-30 23:02:11
عالی
توصیفی خوب
«و مرا از پشت شیشه های خستگی در هیجانی که لمسش می کنم آه می کشند»
نظرات کاربران