چشم درد ؛ حکایتی از گلستان سعدی علیه الرحمه

1395/05/09

مردکی را چشم درد خاست.
پیش بیطار* رفت که دوا کن؛ بیطار از آنچه در چشم ستوران* می کرد، در دیده او کشید و کور شد.
حکومت* به داور بردند.
گفت: «بر او هیچ تاوان نیست؛ اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی».

«گلستان سعدی»

*بیطار: دام پزشک
*ستوران: چهارپایان
*حکومت: شکایت

پی نوشت: باید یاد بگیرم مسئولیت کارهای اشتباهی که انجام میدم، بپذیرم. هر کُنشی در این جهان، یک واکنش به همراه داره و گاهی باید بهای سنگینی رو پرداخت.

نظرات کاربران

mary - 2016-07-30 19:31:16
زمان اتفاق می افتد قرن های پیوسته تکرار می شوند حرامیان شهر جنگ را تعارف می کنند دستمان هیچ غریبه ای را رد نمی کند
mary - 2016-07-30 21:43:11
تصادف جماعتی ایستاده اند جماعتی رد می شوند ومرا از پشت شیشه های خستگی در هیجانی که لمسش می کنم آه می کشند توقف ، خاموشی در هرج و مرج و شلوغی نگاه ها را پس میزنم ره برگشتی نیست تصویر ، فقط تصویر پسرکیست که پشت این چرغ قرمز می شود و راه را بر تمام چراغهایم می بندد. (دو نوشته از کارهای خودم)
س.م.ط.بالا - 2016-07-30 23:02:11
عالی توصیفی خوب «و مرا از پشت شیشه های خستگی در هیجانی که لمسش می کنم آه می کشند»