1395/03/20
نام کتاب: صداهایی از چرنوبیل (تاریخ شفاهی یک فاجعه ی اتمی) - Voices from Chernobyl: The Oral History of a Nuclear Disasterمن در پی مشاهدات، جزئیات و تفاوت های ظریف و جزئی زندگی هستم. دلبستگی من در زندگی، حادثه، جنگ، چرنوبیل، خودکشی، یعنی تک تک این عناوین به خودی خود نیست. من دوست دارم بدانم چه دارد بر سر انسان زمانه ی ما می آید و او در این وانفسا چطور رفتار می کند و از خودش چه واکنشی نشان می دهد. دوست دارم ببینم او چقدر به لحاظ بیولوژیکی انسان است، چقدر محصول زمانه خود است و چقدر از انسانیت بهره برده است.
سوتلانا الکسیویچ
***
هر کس سرنوشتی مخصوص به خودش داره. جوونایی که اینجا رو ترک کردن، بعضی هاشون الان مُردن، تو همون شهرای جدید؛ درحالی که من هنوز این اطراف راه می رم، البته مطمئنا کندتر از گذشته. گاهی اوقات خیلی حوصله ام سر میره و گریه می کنم. روستا کاملا خالیه. اینجا همه نوع پرنده ای هست؛ این اطراف پرواز می کنند. حتی گوزن شمالی هم هست. اینجا همه چیز هست. هر چی که بخواهید. [شروع به گریستن می کند.] همه چی رو یادمه. همه ناگهان رفتن؛ اما سگ ها و گربه هاشون رو اینجا جا گذاشتن. چند روز اول اینجاها می چرخیدم و برای گربه ها شیر می ریختم و به سگ ها یه تیکه نون می دادم. اونا تو حیاط منتظر صاحبشون بودن. خیلی منتظرشون موندن. گربه های گرسنه خیارها و گوجه ها رو می خوردن. تا پاییز از باغچه همسایه ام مراقبت کردم. پرچین شون شکسته بود، منم تعمیرش کردم. منتظر بودم مردم برگردن.
***
آن وقت ها همه می گفتن ما میمیریم. همه می میریم و تا سال 2000 هیچ بلاروسی ای باقی نمی مونه. دختر شش ساله ام رو توی تختش می خوابوندم و اون در گوشم می گفت: «بابا من نمی خوام بمیرم. هنوز خیلی کوچیکم.» منو باش که فکر کرده بودم اون چیزی نفهمیده. می تونی دختر بچه هفت ساله ای رو که دارن موهاش رو می تراشند تصور کنی؟ هفت تا دختر بچه تو یه اتاق... اما تا همین جا کافیه! هر وقت راجع بهش حرف می زنم، انگار یه چیزی درونم میگه که داری بهشون خیانت می کنی؛ چون باید مثل یه غریبه و از دور راجع بهش حرف بزنم. همسرم از بیمارستان اومد؛ نمی تونست تحمل کنه. «بهتره بمیره تا این قدر زجر نکشه یا کاش من بمیرم و دیگه از این بیشتر نبینم». نه. دیگه کافیه! تا همین جا! من دیگه نمی تونم. نه. اونو روی همون در خوابوندیم... دری که پدرم روش خوابیده بود، تا وقتی که تابوت کوچولوش رو آوردن. خیلی کوچیک بود. اندازه ی جعبه یه عروسک بزرگ. بله! می خوام شهادت بدم: دخترم از قربانیان چرنوبیل بود و اونا می خوان ما همه چیز رو فراموش کنیم.
***
نظم همه چیز به هم خورده بود. عجب دستوراتی بود! زنی شیر گاو رو می دوشید و کنارش سربازی وایستاده بود تا مطمئن بشه وقتی زن شیر رو دوشید، حتما اون رو روی زمین خالی می کنه. و وقتی پیرزنی یک سبد تخم مرغ حمل می کرد، باز کنارش سربازی مامور بود مطمئن بشه که تخم مرغ ها رو توی زمین دفن می کنه. کشاورزایی که سیب زمینی های با ارزششون رو به ثمر رسونده بودن، اونا رو سریع برداشت می کردن؛ اما در حقیقت مجبور بودن دفنشون کنند. بدترین بخش، غیرقابل درک ترین بخش بود؛ همه چیز خیلی زیبا بود، این بدترین چیز بود. همه جا خیلی زیبا بود. دیگه هیچ وقت چنین مردمی ندیدم. چهره هاشون مثل دیوونه ها شده بود؛ واقعا اینطور بود و چهره های ما هم همین طور.
***
***
ما اغلب ساکتیم. فریاد نمی کشیم، گله نمی کنیم. ما صبوریم؛ مثل همیشه. برای اینکه هنوز حرفی نداریم. از حرف زدن در موردش می ترسیم. نمی دانیم چطور. این تجربه ای عادی نیست و سوال هایی هم که در موردش مطرح می شوند، عادی نیستند. جهان به دو بخش تقسیم شده است: یک طرف مائیم؛ چرنوبیلی ها و طرف دیگر شما ایستاده اید؛ دیگران. دقت کرده اید؟ اینجا هیچ کس نمی گوید روسی، بلاروسی یا اوکراینی ست. ما خودمان را چرنوبیلی می نامیم. «ما چرنوبیلی هستیم.» «من یک چرنوبیلی ام.» انگار مردمی دیگریم؛ ملتی نو.
نظرات کاربران