1394/11/03
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد (Letter to a Child Never Born):هیچ وقت نفهمیدم چه طور این جوری می خنده، ولی فکر می کنم دلیلش گریه کردنای زیادشه! فقط کسایی که زیاد گریه می کنن می تونن قدر قشنگیای زندگی رُ بدوننُ خوب بخندن! گریه کردن آسونه وُ خندیدن سخت!
برگرفته از متن کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
یغما گلرویی با متنی زیبا برگردان کتاب را تقدیم کرده است به:
به موهای سپیدِ مادرم ...
بیست ساله ام!
در محاصره ی چهار دیوارم! منتظرم! دلم برای آغوش کسی تنگ است، دلم هوای عطر کودکی دارد... به مادرم می اندیشمُ حادث می شود! آن سوی اصطکاکِ خشکِ فلز، راهی می شوم! قلمی را به سمتم دراز می کنند! کسی از من امضای یادگاری می خواهد... چندین پله را بالا می روم! در انتهای پله ها سایه یی می بینم... سایه یی روشن! مادر با چادر پیرتر به نظر می آید! پیش می رومُ پیش می آیدُ اعجازِ آغوشش را به من می بخشدُ... دیگر دردی نیست! دیگر نمی ترسم! دیگر تنها نیستم!
مادر را نگاه می کنم! چادر او را پیر نکرده بود! موهای سیاهش را گُم کرده است! باید به او بگویم که آغوشش چه اکسیری ست! باید سپیدیِ تک تک موهایش را جُبران کنم! ولی چه گونه؟... در راهِ خانه دفتری سفید می خرم مدادم را تیز می کنم! موهای سپید مادر به من آموختند، که شب تیره هم عاقبت روشن خواهد شد و من تا خود صبح می نویسم، می نویسم، می نویسم...
هر تار سپید موی مادر می باید کتابی شود...
برگردان این کتاب را
به چشم های نگران
و موهای سپید مادرم تقدیم می کنم.
یغما گلرویی 6 / اَمُرداد / 1382
نظرات کاربران