1394/05/16
حکیم، تنها در کوچه، در پناه خُنکای سایه ی دیواری، نشسته بود. سر به جیب مراقبت فرو برده و در بحرِ مُکاشفت مُستَغرَق شده بود. ایام تعطیلات بود و مریدان نزدِ خانه و کاشانه ی خویش رفته بودند. مردم نیز کمتر شنیدن موعظه و پند را تاب می آوردند. پس فرصتی مغتنم بود تا به مکاشفه و مراقبه بپردازد و چون فرصت می یافت سری هم به اینستاگرام و فیسبوک و تلگرام و وایبر و توییتر و از این دست می زد. ساعتی به همین طریق گذشت تا آنکه از فرشتگان ملکوت که دامن از کَفَش بُرده بودند و مَه رویانِ خاکی که دلش را ربوده بودند، ملول گشت. پس سر برآورد تا دمی بیاساید و نفسی تازه کند. نگاهش افتاد به «خرِ ملا نصرالدین» که خرامان به سویش می آمد. چون «مُلا» را همراه خر نیافت، خواست که تفریحی کند. پس خر را در آغوش گرفت و در همان صورت عکسی انداخت و در صفحات اجتماعی اش به اشتراک گذاشت. با این مطلع که «من و ملا نصرالدین، فی المجلس، یهویی ...» و آنقدر از این حال به شعف آمده بود که «خَر» را از قلم واگذاشت.
نظرات کاربران