هیزم

1393/08/15

نشسته ای درست روبروی من. کنار پنجره. همه لباس سفید به تن کرده اند، حتی کلبه ی کوچک ما؛ و تو سرمای سیاه زمستان را تماشا می کنی - خودت اینطور می گویی - و مرا مهمان می کنی به گرمای نگاهی از عشق و لبخندی از سر لطف و آغو... بهتره من برم هیزم جمع کنم تا کار به جاهای باریک نکشیده ....

«س.م.ط.بالا»

نظرات کاربران